داستان...


داستان...




يک روز از روزايه خدا پسري ، دختري را ديد که خيلي ساکت و غمگينه، پسر گفت  چرا ناراحت هستين؟، دخترک با چشماني پر از اشک جواب داد  من عاشق پسري هستم که اون پسر نميدونه من عاشقش هستم، پسرک گفت  منم مثل تو هم عاشق دختري هستم که اونم نميدونه من عاشقشمو دوسش دارم

دخترک با چشماني  پر از اشک به پسرک گفت پس ما مثل هميم دخترک به پسرک گفت ميتونيم باز همديگر روببينيم؟
پسر يکم فکر کرد و جواب داد  بله، (با هم قرار گذاشتنکه چند روز ديگه همديگر رو ببينن پسرک رفت، و دختر تا اون روز خيلي انتظارميکشيد راستي يه چيزيو يادم رفت که بگم، اسم اين دختر پسر قصه ما محمد و باران هست بالاخره اون روز فرا رسيد و دخترک رفت سر قراري که با پسر گذاشته بود ولي پسرک نيومده بود چون براي پسر مشکلي پيش اومده بود و نتونست بره سر قرار تا دختر رو ببينه دخترک بدون اينکه بدونه پسر چرا نيومده ناراحت رفت خونه

چند روز بعد پسرک و دخترک همديگررو ديدن دخترک با چشماني پر از اشک اومد پيش پسر و گفت چرا اون روز نيومدي؟

پسر جواب داد مشکلي واسم پيش اومده بود نتونستم بيام شرمنده دخترک گفت ميخوام يه چيزي رو بهت بگم پسر با کنجکاوي گفت بگو ميشنوم دخترک گفت من عاشقت شدم

در حالي که پسرک عاشق دختر ديگري بود و ديد دخترک  بعد اون روز خوشحالي در چشماش ديده ميشه درخواست دخترک را رد نکرد

پسرک شماره اي به دخترک داد و گفت هر وقت خواستي به اين شماره زنگ بزن دخترک بعد از چند روز به پسرک زنگ زد و پشت گوشي گريه ميکرد پسرک گفت چي شده؟ گفت عشقم کجا بودي

دلم برات تنگ شده اگه يه روز صداتو نشنوم ميميرم دخترک هر روز به پسرک زنگ ميزد و با پسرک درد و دل ميکرد و به پسرک ميگفت عاشقشه و دوسش داره و تا آخرش باهاشه در حالي که پسرک اون روزا هنوز معني عشق رو نفهميده بود و هميشه عشق رو مسخره ميدونست

روزي دخترک براي پسرک پیغام داد و براي پسرک نوشته بود  هيچ وقت توي هيچ شرايطي تنهام نذار

پسرک هم در جواب براش جواب داد من هيچ وقت تو رو تنها نميذارم و فراموش نميکنم حتي اگه تو منو تنها بزاري و فراموشم کني 

پسرک يه روز نشسته بود يکدفعه پیغامی از طرف دختره براش اومد دخترک نوشته بود لطفا تو رو خدا ديگه مزاحمم نشيد و فراموشم کنيد پسرک وقتي پیغام رو ميخوند بغض بزرگي جلوي گلوشو گرفت، و داشت به اين فکر ميکرد که دخترک چرا بهش گفته مزاحمش نشه و فراموشش کنه آخه اون که کاري نکرده بود
پسرک به خاطر دختر از عشقش که خيلي وقت بود عاشقش بود گذشته بود

ولي بعد از چند روز پسر فهميد که دختر با رفيق  سالش دوست شده همون رفيقي که چند بار پسررو با اون دختر ديده بود

اونجا بود که بغض بزرگ پسر ترکيد و پسر با چشمايي باروني به خونه برگشت و چند روز توي اتاق خودش رو زنداني کرده بود

اينطوري شد که دختري که روزي ميگفت عاشق پسره و دوسش داره و تنهاش نميذاره ولش کرد و رفت پسرک بعد از اون اصلا زندگي براش  ديگه معنايي نداشت و پسرك هنوز منتظر دخترك هست تا از اون خبری بشه ولي نه به خاطر رابطه ي دوباره اون داشت فکر (انتقام) رو در سرش ميپروروند تا وقتي دختر برگشت باهاش همين کار رو کنه تا حداقل شايد از اين حالو هوا بياد بيرون و راحت بشه

ولي دختر پسرك را فراموش کرده و پسرك هر روز برايش مثل يك سال ميگذره و همش از خودش ميپرسه که آيا دختر برميگرده؟ آيا اون كسي كه ميگفت دوستت دارم، عاشقتم، هميشه و همه جا تا آخر باهاتم و تورور با هيچ چيزي عوض نميکنم برميگرده؟ 

پسرك هر روز حالش بد تر و بد تر ميشه چون عشقش تركش كرده بود و رفته پسرك تنها سوالي كه توي دلش باقي مونده اينه که از دختر بپرسه که  چرا رفتي؟؟

پسرك بازيچه دست اون شده بود و اين شد سرنوشت اين پسرك  كه هيچ وقت باور نميکرد که دختر دوسش نداشته

از اون روز پسر خواب به چشماش نميومد و جز غصه خوردن کاري نميکرد و همش از خودش سوال ميکرد که آخه  چرا؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 10 فروردين 1394برچسب:, ساعت 17:11 توسط DeAD LovE