پیرمردعاشق

پیرمردی صبح زودازخانه اش بیرون امد.پیاده رو دردست تعمیربودمجبورشدکه ازکنارخیابان به راهش ادامه بدهد

درخییان شروع به راه رفتن کردکه ناگهان یک ماشین به اوزد.پیرمردبه زمین افتادومردم جمع شدندو اورابه بیمارستان بردند

بعداینکه زخمهاش رو پانسمان کردند.پرستاران به اوگفتندکه آماده ی عکسبرداری بشه

پیرمرددرفکرفرورفت وسپس بلندشدولنگ لنگان ب سمت درمیرفت ودرهمان حال گفت:عجله داردبایدبرود 

پرستاران سعی میکردن که اورا قانع سازندولی موفق نمی شدند.برای همین دلیل عجله اش راازاوپرسیدند

پیرمردگفت:زنم درخانه ی سالمندان هست ومن هرروزمیرم صبحونه رو بااومیخورم ونمیخوام ک دیربشه.

پرستاران گفتندمابه او خبرمیدهیم که شما دیرترپیش اومیرید

پیرمردجواب داد:متاسفم او فراموشی داردومتوجه چیزی نخواهدشدوحتی مرانمیشناسد

پرستاران درکمال تعجب پرسیدندپس چراهرصبح برای صبحانه پیش اومیروددرحالی که اورانمیشناسد

پیرمرد چیزی زیادی پاسخ نداد

فقط گفت:من که اورامیشناسم

پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:, ساعت 10:32 توسط DeAD LovE

پسرودختر CDفروش

پسرک دختری که سی دی میفروخت را خیلی دوست داشت.اماهیچوقت ازعشقش نسبت د دخترک بهش چیزی نگفت

هرروزبه امیدصحبت کردن با دخترک ودیدن اوبه فروشگاه میرفت وازاوسی دی میخرید همش هم بخاطردیدن عشقی ک خبرنداره ازقلبش

بعدازیک ماه پسرک مرد....

وقتی دخترک به خونه ی اونارفت تا ازپسرک باخبرشودفهمیدکه او مرده....

مادرش دخترک رابه اتاق پسرش بردودخترک دیدکه تمام سی دی ها بازنشده گذاشته شده کنار

دخترک گریه کردوگریه کردتامرد....

میدونی چراگریه میکرد؟چون همه نامه های عاشقانه اش رو تو سی دی هامیذاشت ومیدادبه پسرک...

پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:, ساعت 10:17 توسط DeAD LovE